گفته میشود در عصری سرشار از ابهام زندگی میکنیم و چه بسا دورانهایی مبهمتر در پیش باشد. لابد منظور از ابهام، اثرات پدیدههایی مانند تورم، بیکاری، مهاجرت، تحریم، تبعیض، محدودیت، جنگ، تکنولوژی، اقلیم و امثالهم است. اما زمانی که تلاش میکردم تا این موضوع را با اصطلاحات «روانکاوانه» مفهومپردازی کنم، به این واقعیت برخوردم که زیستن ما ایرانیان در جهانی آمیخته با ابهام و ایهام پیشینهای به درازای تاریخمان دارد.
این سرزمین از دیرباز گهواره و چهارراه تمدنها بوده و لاجرم مقصد و/یا محل عبور و یا بهتر بگوئیم تاختوتاز و تاراج تقریبا تمامی قدرتهای بزرگ تاریخ از تورانیان تا آشوریان، از مقدونیان تا رومیان، از اعراب تا صلیبیون، از مغولان تا تیموریان، و از عثمانی تا روسیه و بریتانیا قرار گرفته است. در پیشینهی این سرزمین حتی درگیریهایی با مصر، چین، هند، پرتغال، هلند و آمریکا هم وجود داشته است.
در کنار نقش زیستن روی این زمینِ سست، بایستی به منش حکام محلی و ملی و امپراتوران ایران نیز توجه نمود. ظلم، خشونت، پیشبینی ناپذیری، بدبینی، و فریبکاری (بخوانید ویژگیهای خودشیفتهوار و تا حدی جامعهستیزانه) به حدی در میان صاحبان مناصب کوچک تا بزرگ رایج بوده که اگر شاهی کمی کمتر ظالم بود القابی مانند دادگر و عادل نصیب وی میشد.
البته شایان ذکر است حکام این سرزمین هم عمدتا از مردمان آن جدایی نداشته و ندارند. حتی در دورانی که نیرویی خارجی قهرا بر ایران تسلط مییافت نیز ما میزان بالایی از همراهی (بخوانید همنوایی) با آنان نشان میدادیم. بهطوری که عموما جز شخص شاه/امپراتور/خاقان/خلیفه، سایر مقامات ریز و درشت لشگری و کشوری از خود ایرانیان بودند. نمونهی اعلای آن خواجه نصیرالدین طوسی است که در دربار هلاکو خان مغول نقش بهسزایی ایفا میکرد. البته ایرانیانی که ذکرشان رفت دیر یا زود هم نیروی مهاجم را یا سرنگون کرده و یا چنان در خود مستحیل مینمودند که دیگر قابل بازشناسی نبود.
زبان فارسی و زبانهای مادر آن نیز بهمانند شخصیت و فرهنگ ما، سرشار از رمزوراز و ایهام و کنایه بودهاند. این مدعا نیاز چندانی به اثبات ندارد، کافی است فقط به ادبیات کهن فارسی نظری بیفکنیم تا چنین مشخصهای آشکار شود. گویی ایرانیان عمداً از زبانی بیپرده و شفاف فاصله میگرفتهاند، چندانکه یافتن متنی ساده و مستقیم در این گنجینهی عظیم به دشواری ممکن است.
در برهمکنشی پیچیده بین عوامل جغرافیایی، تاریخی، سیاسی و اجتماعی که مختصرا ذکر آنان رفت، میتوان مدعی شد نهایتا فرهنگی در ایرانیان شکل گرفته است که گویا فعالانه از هر گونه «واقعیت» و «شفافیت» به سوی اسطوره و ایهام میگریزد (بخوانید موضعِ پارانوئید-اسکیزوئید). در زمینی که هر کاشتهای ولو به نظر مرحمت خدایان و طبیعت با باران دیم آبیاری شود و از ملخ و سرما هم ایمن بماند، باز ممکن است لگدمال سم اسب مهاجمین گشته، به دست مجنون یا منتقمی به آتش کشیده شده، و یا محصولش به دست غارتگران به یغما رود، حفظ نهال زندگی بسیار سخت است و عجیب نیست که این فرهنگ عمدتا رو به سوی مرگ دارد (بخوانید اقتدار رانهی مرگ).
درست است که در فرهنگ ایرانی همواره تلاش برای فهم عمیقتر از زندگی و جستجوی حقیقت فراتر از دنیای مادی وجود داشته، اما میتوان گفت بخش بزرگی از این تلاش هم مصروف تقبیح و مذمت (بخوانید بیارزشسازی) همین دنیای مادی شده است. در ایران (چه پس از ورود اسلام و چه پیش از آن) غالب شعرا و نویسندگان، عرفا و فقها، و روشنفکران و سیاستمداران در حال گریز از گیتی و حرکت به سوی مینو بوده و هستند. از نشانههای این مدعا میتوان به نمونههای بیشمار رجحان و ارزشمندی جهان پس از مرگ نسبت به جهان کنونی در آثار و اندیشهها و سیره و رفتار آنان اشاره نمود.
مولانا در مثنوی معنوی به سفر روح و جستجوی خداوند پرداخته و زندگی دنیوی را به عنوان مقدمهای برای زندگی ابدی میبیند. ملاصدرا به نظریهی حرکت جوهری اعتقاد داشت که در آن به رابطهی بین عالم مادی و عالم مجرد پرداخته میشود. منطقالطیر عطار به سفر سی مرغ به سوی سیمرغ اشاره میکند که نمادی از جستجوی حقیقت و معنویت است. فقها و علمای دین نیز مکرر متذکر شدهاند اعمال انسان در دنیا تأثیر مستقیم بر سرنوشت او در آخرت دارد. حتی روشنفکرانی چون جلال آل احمد و سیمین دانشور نیز با نقد جامعهی مدرن، تلاش کردهاند تا ارزشهای معنوی را در مقابل مادیگرایی قرار دهند.
بنا بر آنچه گفته شد، میتوان ایران را یک جامعهی پیشامدرن و در حال توسعه دانست. البته چنین نیست که ارزشها و مفاهیم مدرن مانند عقلانیت، فردیت، آزادی، و افسونزدایی مطلقا در این فرهنگ و سرزمین راه نیافته باشند (بخوانید قد علم کردن اِروس در برابر تاناتوس). از نمونههای آن در قرون اخیر میتوان به انقلاب مشروطه، تأسیس مدارس جدید و دانشگاه، توسعهي زیرساختها و صنایع، اصلاحات در ساختارهای اجتماعی و سیاسی، و جنبشهای برابریخواهانه اشاره نمود که همگی نشان از تقلاهایی برای گشودن دریچهای به سوی عصر مدرن دارند. همچنین ممکن است بتوانیم اعتراضات و جنبشهای سیاسی و اجتماعی سالهای ۱۳۹۶ الی ۱۴۰۱ را هم یک خیز دیگر به سمت اِروس بدانیم.
اما همانگونه که مشاهده میشود دو کفهی ترازو به هیچ روی با یکدیگر قابل مقایسه نیستند، و گویی پس از هر موج بیداری، حرکات ارتجاعی و بازگشتی از «واقعیت» بهسمت «ابهام» در جامعه دیده میشود. با این مفروضات شاید بتوان گفت شرایط حال حاضر که در ابتدا از آن سخن رفت، نوعی بازگشت (بخوانید واپسروی) به سمت همان ابهامِ آشناست. موضعی که گویا ناخودآگاهِ اجتماعی ما آن را بهتر بلد است. در اینجا بایستی از پاندمی کووید-۱۹ هم سخن گفته شود. این هجوم و سیطرهی مرگ بر جهان پسامدرن، در ایران هم افراد زیادی را به کام مرگ کشید و بسیار بیش از آن به ترس/آرزوی مرگ که برای ما ابدا غریبه هم نیست دامن زد.
«شیدا در حال حاضر سیواندی سال سن دارد. پدرش اهل ورامین و کارمند وزارت بهداری سابق بوده که بهعلت گرایش به احزاب چپ، پس از انقلاب ناچار به رانندگی روی آورده و در زمان نوجوانی شیدا نیز بر اثر تصادف فوت کرده است. مادرش زنی خانهدار و اهل روستایی اطراف رشت است که بعد از بیوهشدن در تهران بههمراه شیدا و پسر دیگرش زندگی میکند. شیدا پرستار قراردادی است و از ازدواج خود که منجر به جدایی شده یک دختر کلاس اولی دارد. برادر کوچکتر شیدا با تاکسی پدر کار میکند و خرج خودش و مادر را میدهد. مدتی پیش قرار بود خانهی پدری را به شکل مشارکتی با همسایهها بکوبند و بسازند تا نفری لااقل یک واحد آپارتمان نصیبشان شود که پروژه بهعلت عبور تونل مترو و شایعهی فرونشست زمین محله منتفی شد. شیدا یک خواستگار دارد که مردی میانسال و دارای دو فرزند نوجوان است، زشت و عبوس ولی پولدار. در ضمن به شکل نهچندان جدی به مهاجرت شغلی به کشورهای حاشیهی خلیج فارس هم فکر میکند، جایی که شنیده است درآمد خوبی دارد. او دو سال قبل اکثر پساندازش را با سرمایهگذاری روی یک رمزارز از دست داد، و در حال حاضر نصفهونیمه کلاس آلمانی میرود، گهگاه سیگار و علف میکشد، و بهعلت ترس مفرط از اچپیوی به مردها نزدیک نمیشود اما از یائسگی هم هراس دارد. شیدا معمولا با دخترش بیحوصله است و به او زور میگوید اما بابت این موضوع احساس گناه هم میکند و با هدایای افراطی در صدد جبران برمیآید. همچنین فراموشیهای اخیر مادر و نفستنگی وی نیز شیدا را شدیدا میترساند. پرایدش اخیرا بابت کشف حجاب توقیف شده و از حراست بیمارستان هم تذکر گرفته است، همچنین از برادرش»
هر کدام از ما چند شیدا اطرافمان میشناسیم؟ اگر بخواهیم در آینهی پدیدههای ابتدای متن به موضوع بنگریم، افراد بسیاری انگار انتخاب میکنند در همین ابهام باقی بمانند و تارهای بیشتری نیز بر این پیله بتنند. ابهامهایی که در مصادیقی مانند مهاجرت یا ماندن، فرزندآوری یا بیفرزندی، مسیر تحصیلی و معیشتی، انتخابهای سیاسی یا اعتقادی، پیروی از نظاماتی مانند مذهب و سنت و غیره، و موضع در قبال تکنولوژی یا محیط زیست به شکل بارزی خود را نشان میدهند و تعویق تصمیم (که خود یک تصمیم است) نیز دردی دوا نمیکند.
از نقطهنظر تکاملی میتوان استدلال کرد ارگانیسمها در مواقع خطر به وضعیت ستیز، گریز یا انجماد وارد میشوند و شاید با نگاه به جامعه بهعنوان یک ارگانیسم هم بتوان این وضعیت را پاسخی به ناامنیهای فوقالذکر و حتی رفتاری هوشمندانه، سازوار و تطبیقی دانست. اما همانگونه که مکانیسمهای دفاع روانی هرچقدر هم که بهجای خود کارآمد و نجاتبخش بوده باشند در صورت استمرار و تثبیت میتوانند دستوپاگیر و ناسازگار عمل کنند، باقیماندن در وضعیت تعلیق و ابهام نیز از این قاعده مستثنی نیست. یحتمل، اروپای قرون وسطی و رنسانس نیز منتظر نشده تا ابتدا شرایط امن شود و سپس به سمت مدرنیته حرکت کند.
لکن روانکاوی قرار است در کنار آگاهیبخشی، رهاییبخش نیز باشد. از آنجا که سوژه و عامل این حرکات فرهنگی و اجتماعی، افراد انسانی هستند، بایستی به نقش و سهم خودمان در این معرکه نیز بیاندیشیم. طبیعتا اگر قرار باشد آب در آسیابِ این چرخهی باطل (بخوانید اجبار به تکرار) نریزیم، لازم است آن را ابتدا شناسایی نموده و به رسمیت بشناسیم تا بتوانیم مسئولیت خود را هرچند در ابعاد کوچک و فردی بهجای آوریم. لازمهی این امر لاجرم پذیرفتن درد، رنج، وحشت و باقی احساسات سختی است که با این آگاهی همراهند (بخوانید اتخاذ و حفظ موضع افسردهوار). تنها پس از آن است که میتوان تجویز کرد: بهجای این که به تاریکی لعنت بفرستید (یا همزمان که به تاریکی هم لعنت میفرستید)، شمعی روشن کنید!